داستان های مذهبی و قرانی شیرین


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : 16 / 9 / 1387
بازدید : 2197
نویسنده : عیسی شهبازی

 

شراب در سفره

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
منصور دوانيقى ، هر چند يك بار به بهانه اى مختلف امام صادق را از مدينه به عراق مى طلبيد و تحت نظر قرار مى داد. گاهى مدت زيادى امام را از بازگشت به حجاز مانع مى شد. در يكى از اين اوقات كه امام در عراق بود، يكى از سران سپاه منصور، پسر خود را ختنه كرد، عده زيادى را دعوت كرد و وليمه مفصلى داد. اعيان و اشراف و رجال همه حاضر بودند. از جمله كسانى كه در آن وليمه دعوت شده بودند. امام صادق بود. سفره حاضر شد و مدعوين سر سفره نشستند و مشغول غذاخوردن شدند. در اين بين ، يكى از مدعوين آب خواست . به بهانه آب ، قدحى از شراب به دستش دادند. قدح كه به دست او داده شد، فورا امام صادق نيمه كاره از سر سفره حركت كرد و بيرون رفت . خواستند امام را مجددا برگردانند، برنگشت . فرمود رسول خدا فرموده است :
((هركس بر سر سفره اى بنشيند كه در آنجا شراب است لعنت خدا بر او است ))


پول با بركت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
على بن ابيطالب ، از طرف پيغمبراكرم ، ماءمور شد به بازار برود و پيراهنى براى پيغمبر بخرد. رفت و پيراهنى به دوازده درهم خريد و آورد. رسول اكرم پرسيد:((اين را به چه مبلغ خريدى ؟)).
((به دوازده درهم )).
((اين را چندان دوست ندارم ، پيراهنى ارزانتر از اين مى خواهم ، آيا فروشنده حاضر است پس بگيرد؟)).
((نمى دانم يا رسول اللّه !)).
((برو ببين حاضر مى شود پس بگيرد؟)).
على پيراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت . بفروشنده فرمود:((پيغمبر خدا، پيراهنى ارزانتر از اين مى خواهد، آيا حاضرى پول ما را بدهى و اين پيراهن را پس بگيرى ؟)).
فروشنده قبول كرد و على پول را گرفت و نزد پيغمبر آورد. آنگاه رسول اكرم و على با هم به طرف بازار راه افتادند؛ در بين راه چشم پيغمبر به كنيزكى افتاد كه گريه مى كرد. پيغمبر نزديك رفت و از كنيزك پرسيد:((چرا گريه مى كنى ؟)).
اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا براى خريد به بازار فرستادند؛ نمى دانم چطور شد پولها گم شد. اكنون جراءت نمى كنم به خانه برگردم .
رسول اكرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به كنيزك داد و فرمود:((هرچه مى خواستى بخرى بخر و به خانه برگرد.)) و خودش به طرف بازار رفت و جامه اى به چهار درهم خريد و پوشيد.
در مراجعت برهنه اى را ديد، جامه را از تن كند و به او داد. دو مرتبه به بازار رفت و جامه اى ديگر به چهار درهم خريد و پوشيد و به طرف خانه راه افتاد.
در بين راه باز همان كنيزك را ديد كه حيران و نگران و اندوهناك نشسته است ، فرمود:((چرا به خانه نرفتى ؟)).
((يا رسول اللّه ! خيلى دير شده مى ترسم مرا بزنند كه چرا اين قدر دير كردى .
((بيا با هم برويم ، خانه تان را به من نشان بده ، من وساطت مى كنم كه مزاحم تو نشوند)).
رسول اكرم به اتفاق كنيزك راه افتاد همين كه به پشت در خانه رسيدند كنيزك گفت :((همين خانه است )) رسول اكرم از پشت در با آواز بلند گفت :((اى اهل خانه سلام عليكم )).
جوابى شنيده نشد. بار دوم سلام كرد، جوابى نيامد. سومين بار سلام كرد، جواب دادند:((اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ وَرَحْمَهُاللّهِ وَبَركاتُهُ)).
((چرا اول جواب نداديد؟ آيا آواز ما را نمى شنيديد؟)).
چرا همان اول شنيديم و تشخيص داديم كه شماييد.
((پس علت تاءخير چه بود؟)).
يا رسول اللّه ! خوشمان مى آمد سلام شما را مكرر بشنويم ، سلام شما براى خانه ما فيض و بركت و سلامت است .
((اين كنيزك شما دير كرده ، من اينجا آمدم از شما خواهش كنم او را مؤ اخذه نكنيد)).
يا رسول اللّه ! به خاطر مقدم گرامى شما، اين كنيز از همين ساعت آزاد است .
پيامبر گفت :
((خدا را شكر! چه دوازده درهم پربركتى بود، دو برهنه را پوشانيد و يك برده را آزاد كرد)) بیایید ما هم از این داستان درسی گرفته واز عمل کنندگان به ان باشیم اجرکم عندالله


پير و كودكان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پيرمردى مشغول وضو بود، اما طرز صحيح وضو گرفتن را نمى دانست . امام حسن و امام حسين عليهمالسلام كه در آن هنگام طفل بودند. وضو گرفتن پيرمرد را ديدند. جاى ترديد نبود، تعليم مسائل و ارشاد جاهل واجب است ، بايد وضوى صحيح را به پيرمرد ياد داد اما اگر مستقيما به او گفته شود وضوى تو صحيح نيست ، گذشته از اينكه موجب رنجش خاطر او مى شود، براى هميشه خاطره تلخى از وضو خواهد داشت . به علاوه از كجا كه او اين تذكر را براى خود تحقير تلقى نكند. و يكباره روى دنده لجبازى نيفتد و هيچ وقت زير بار نرود.
اين دو طفل انديشيدند تا به طور غير مستقيم او را متذكر كنند. در ابتد با يكديگر به مباحثه پرداختند و پيرمرد مى شنيد.
يكى گفت :((وضوى من از وضوى تو كاملتر است )).
ديگرى گفت :((وضوى من او وضوى تو كاملتر است )).
بعد توافق كردند كه در حضور پيرمرد هر دو نفر وضو بگيرند و پيرمرد حكميت كند. طبق قرار عمل كردند و هر دو نفر وضوى صحيح و كاملى جلو چشم پيرمرد گرفتند. پيرمرد تازه متوجه شد كه وضوى صحيح چگونه است . و به فراست مقصود اصلى دو طفل را دريافت و سخت تحت تاءثير محبت بى شائبه و هوش و فطانت آنها قرار گرفت .
گفت :((وضوى شما صحيح و كامل است من پيرمرد نادان هنوز وضو ساختن را نمى دانم . به حكم محبتى كه بر امت جد خود داريد، مرا متنبه ساختيد، متشكرم ))اجرکم عندالله


پيراهن خليفه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
((عمر بن عبدالعزيز)) در زمان خلافت خويش ، روزى بالا ى منبر مشغول سخنرانى بود. در خلال سخن گفتن وى ، مردمى كه پاى منبر بودند، مى ديدند خليفه گاه به گاه دست مى برد و پيراهن خويش را حركت مى دهد. اين حركت موجب تعجب حضار و شنوندگان مى شد و همه از خود مى پرسيدند: چرا در خلال سخن گفتن دست خليفه متوجه پيراهنش ‍ مى شود و آن را حركت مى دهد؟
مجلس تمام شد و به آخر رسيد. پس از تحقيق معلوم شد كه خليفه براى رعايت بيت المال مسلمين و جبران افراطكاريهايى كه اسلاف و پيشينيان وى در تبذير و اسراف بيت المال كرده اند، يك پيراهن بيشتر ندارد و چون آن را شسته ، پيراهن ديگرى نداشته است كه بپوشد، ناچار بلافاصله پيراهن را پوشيده است . و اكنون آن را حركت مى دهد تا زودتر خشك بشود


شتر دوانى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مسلمانان به مسابقات اسب دوانى و شتردوانى و تيراندازى و امثال اينها خيلى علاقه نشان مى دادند؛ زيرا اسلام تمرين كارهايى را كه دانستن و مهارت در آنها براى سربازان ضرورت دارد سنت كرده است . به علاوه خود رسول اكرم كه رهبر جامعه اسلامى بود، عملاً در اينگونه مسابقات شركت مى كرد. و اين بهترين تشويق مسلمانان خصوصا جوانان براى ياد گرفتن فنون سربازى بود. تا وقتى كه اين سنت معمول بود و پيشوايان اسلام عملاً مسلمانان را در اين امور تشويق مى كردند، روح شهامت و شجاعت و سربازى در جامعه اسلام محفوظ بود. رسول اكرم گاهى اسب و گاهى شتر سوار مى شد و شخصا با مسابقه دهندگان مسابقه مى داد.
رسول اكرم شترى داشت كه به دوندگى معروف بود، با هر شترى كه مسابقه داده بود برنده شده بود. كم كم اين فكر در برخى ساده لوحان پيدا شد كه شايد اين شتر، از آن جهت كه به رسول اكرم تعلق دارد از همه جلو مى زند. بنابراين ، ممكن نيست در دنيا شترى پيدا شود كه با اين شتر برابرى كند.
تا آنكه روزى يك اعرابى باديه نشين با شترش به مدينه آمد و مدعى شد حاضرم با شتر پيغمبر مسابقه بدهم . اصحاب پيغمبر با اطمينان كامل براى تماشاى اين مسابقه جالب ، مخصوصا از آن جهت كه رسول اكرم شخصا متعهد سوارى شتر خويش شد، از شهر بيرون دويدند. رسول اكرم و اعرابى روانه شدند و از نقطه اى كه قرار بود مسابقه از آنجا شروع شود، شتران را به طرف تماشاچيان به حركت درآوردند. هيجان عجيبى در تماشاچيان پيدا شده بود. اما برخلاف انتظار مردم ، شتر اعرابى شتر پيغبر را پشت سر گذاشت .
آن دسته از مسلمانان كه در باره شتر پيغمبر عقايد خاصى پيدا كرده بودند، از اين پيشامد بسيار ناراحت شدند. خيلى خلاف انتظارشان بود، قيافه هاشان درهم شد. رسول اكرم به آنها فرمود:((اينكه ناراحتى ندارد، شتر من از همه شتران جلو مى افتاد، به خود باليد و مغرور شد، پيش خود گفت : من بالا دست ندارم . اما سنت الهى است كه روى هر دستى دستى ديگر پيدا شود و پس از هر فرازى ، نشيبى برسد و هر غرورى درهم شكسته شود)).
به اين ترتيب رسول اكرم ، ضمن بيان حكمتى آموزنده ، آنها را به اشتباهشان واقف ساخت.


مصاحبه

خدا از من پرسيد: « دوست داري با من مصاحبه کني؟ »
پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشيد»
خدا لبخندي زد و پاسخ داد:
« زمان من ابديت است... چه سؤالاتي در ذهن داري که دوست داري از من بپرسي؟ »
من سؤال کردم: « چه چيزي درآدمها شما را بيشتر متعجب مي کند؟»

خدا جواب داد....
« اينکه از دوران کودکي خود خسته مي شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند... و دوباره آرزوي اين را دارند که روزي بچه شوند »
« اينکه سلامتي خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست مي دهند و سپس پول خود را خرج مي کنند تا سلامتي از دست رفته را دوباره باز يابند »
« اينکه با نگراني به اينده فکر مي کنند و حال خود را فراموش مي کنند به گونه اي که نه در حال و نه در اينده زندگي مي کنند »
« اينکه به گونه اي زندگي مي کنند که گويي هرگز نخواهند مرد و به گونه اي مي‏ميرند که گويي هرگز نزيسته اند
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتي به سکوت گذشت....
سپس من سؤال کردم:
«به عنوان پرودگار، دوست داري که بندگانت چه درسهايي در زندگي بياموزند؟»

خدا پاسخ داد:
« اينکه ياد بگيرند نمي توانند کسي را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاري که
مي توانند انجام دهند اين است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزيدن واقع شوند »
« اينکه ياد بگيرند که خوب نيست خودشان را با ديگران مقايسه کنند »
« اينکه بخشش را با تمرين بخشيدن ياد بگيرند »
« اينکه رنجش خاطر عزيزانشان تنها چند لحظه زمان مي برد ولي ممکن است ساليان سال زمان لازم باشد تا اين زخمها التيام يابند »
« ياد بگيرند که فرد غني کسي نيست که بيشترين ها را دارد بلکه کسي است که نيازمند کمترين ها است »
« اينکه ياد بگيرند کساني هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمي‏دانند که چگونه احساساتشان را بيان کنند يا نشان دهند »
« اينکه ياد بگيرند دو نفر مي توانند به يک چيز نگاه کنند و آن را متفاوت ببينند »
« اينکه ياد بگيرند کافي نيست همديگر را ببخشند بلکه بايد خود را نيز ببخشند »
باافتادگي خطاب به خدا گفتم:
« از وقتي که به من داديد سپاسگذارم»
و افزودم: « چيز ديگري هم هست که دوست داشته باشيد آنها بدانند؟»

خدا لبخندي زد و گفت...
« فقط اينکه بدانند من اينجا هستم »
« هميشه »  (داستان راستان)اجرکم عندالله


فرشته بيکار

روزي مردي خواب عجيبي ديد.
ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آنها نگاه مي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آنها را داخل جعبه مي گذارند.
مرد از فرشته اي پرسيد: شما چکار مي کنيد؟
فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اينجا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم.
مرد کمي جلوتر رفت. باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک هايي به زمين مي فرستند.
مرد پرسيد: شماها چکار مي کنيد؟
يکي از فرشتگان با عجله گفت: اينجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوند را براي بندگان به زمين مي فرستيم.
مرد کمي جلوتر رفت و يک فرشته را ديد که بيکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟
فرشته جواب داد: اينجا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار کمي جواب مي دهند.
مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافيست بگويند:
خدايا شکر....


وزن دعا

زني با لباس هاي مندرس و نگاهي مغموم وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه
خواست تا کمي خواربار به او بدهد.
وي به آرامي گفت : که شوهرش بيمار است و نمي تواند کار کند و شش بچه آنها در خانه بي غذا مانده اند.
صاحب مغازه با بي اعتنايي نيم نگاهي به او انداخت و محلش نگذاشت و با حالت بدي سعي کرد او را از مغازه بيرون کند.
زن نيازمند در حالي که اصرار مي کرد، گفت : آقا... شما را به خدا قسم مي دهم، به محض اينکه بتوانم
پولتان را مي آورم.
صاحب مغازه گفت که نسيه نمي دهد.
مشتري ديگري که داخل مغازه ايستاده بود، گفت وگوي آنها را شنيد و به مغازه دار گفت : ببين اين خانم چه مي خواهد... خريد اين خانم با من.
خواربار فروش گفت : لازم نيست... خودم مي دهم ليست خريدت کو ؟
زن گفت : اينجاست...
صاحب مغازه گفت : ليست خود را بگذار روي ترازو ... به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر... !!
زن با خجالت لحظه اي مکث کرد و از کيفش کاغذي بيرون آورد و چيزي روي آن نوشت و آن را روي کفه‏ي ترازو گذاشت...
همه با تعجب ديدند که کفه ترازو پايين رفت...
خواربار فروش باورش نمي شد ... مشتري از سر رضايت خنديد ... مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه ي ديگر ترازو کرد... کفه ترازو برابر نشد ... آنقدر جنس در کفه ديگر گذاشت تا بالاخره کفه‏هاي ترازو با يکديگر برابر شدند .
خواربار فروش با تعجب و دلخري تکه کاغذ را برداشت تا ببيند روي آن چه نوشته شده است، کاغذ ليست خريد نبود، دعاي زن بود که روي آن نوشته شده بود :"" اي خداي عزيزم... تو از نياز من باخبري... خودت آن را برآورده کن.""
فقط اوست که مي داند دعاي پاک و خالص چقدر وزن دارد.
تو را چگونه از ياد ببرم در حالي که از يادم نمي بري.
برگرفته از سيب سرخ.


در اجراى حد هيچ انتظارى نيست

سه نفر نزد حضرت امير عليه السلام بر زناى مردى گواهى دادند، آن حضرت به آنان فرمود: چهارمى شما كجاست ؟ گفتند: الان مى آيد. آن حضرت عليه السلام دستور داد هر سه نفر را حد بزنند و فرمود: در اجراى حد، يك ساعت هم انتظارى نيست.(چون از احکام اسلامی میباشد که هر گاه بر زنا شهادت داده شود باید چهار نفر باشند وسخن هر چهار انها عین هم باشد در غیر این صورت یعنی اگر چهار نفر نباشند و یا سخن یک یا چند نفرشان کمی با هم مغایر باشد خودشان را حد میزنند وهیچ وقت در قضاوتهای مولایمان که بزرگترین قاضی جهان بشریت میباشد شک نکنید )


صفحه 1    2




:: موضوعات مرتبط: داستان های مذهبی و قرانی , ,
:: برچسب‌ها: داستان های مذهبی , داستانهای قرانی , مذهبی , قرانی , داستان , داستان انبیاء , داستان ائمه , داستان خلفا و پادشاهان ,
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


به وبلاگ لبیک گویان صاحب الزمان خوش آمدید.

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مذهبی و آدرس mazhab1.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد**اجرکم عندالله**






تماس با ما مذهبی

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 36
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 52
بازدید ماه : 389
بازدید کل : 607808
تعداد مطالب : 101
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1

جیمی نت جیمی نت

RSS

Powered By
loxblog.Com